سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمیدونم چرا وختی گیر نمره و امتحان بودیم بچه ها میومدن سراغ من...

مثلا یه سری یه امتحان داشتیم با استاد خلیلی پور.. یه استاد با ابهت و سختگیر...

اکثر درسای تخصصی مون با ایشون بود...

اون شب داشتیم درس میخوندیم واسه امتحان فردا.. خیلی سخت بود...

دو سه تا از بچه ها همراه با مرضیه نوروزی اومدن در اتاقمون..

که بیا زنگ بزن به استاد و بگو کنسل کنه امتحان رو... قبول نکردم..

ولی اینقدر اصرار کردن که موندم توی رودربایسی که....

ساعت 77 غروب بود که زنگیدم.. بعد چندتا زنگ گوشی رو ج داد...

خواسته ی بچه هارو گفتم.. گفت: خانم سحر میدونید من الان خواب بودم..؟

وااای ازین بدتر نمیشد... کلی معذرت خواهی کردم... امتحان هم کنسل نشد...

بعد رفتن بچه ها به مرضیه که باهاش صمیمی بودم گفتم دفعه دیگه سراغ من نیاید لطفااا... حالا اگه استاد فردا چیزی بگه من چی جواب بدم اخه...

 

اون ترم دوتا امتحان با مهندس خزایی داشتیم... با این استاد رابطه م خوب بود..

جرات حرف زدن داشتم:دی استاد جدی بود ولی من راحت بودم.. تیکه پرون کلاسش من بودم.. بقول بچه ها خوب جراتی داری..

جفت امتحانای اون ترم رو گند زدیم همگی... بچه ها ازم خواستن که برم یه ارفاقی بگیرم...

رفتم اتاق اساتید.. مهندس خزایی با مهندس عسگری( یکی دیگه از اساتید) داشتن چایی میخوردن...

گفتم که امتحان رو همه خراب کردیم و این حرفا...

استاد مدام میگفت سوالات راحت بود و این حرفا... منم تایید میکردم و خلاصه میگفتم که مشکل از ماها بوده که درست نتونستیم بخونیم...

اون درس رو استاد به همه 4-5 نمره داد و همه پاس شدن ههههه

 

درس اقتصادعمومی با استاد سعیدی کیا( اگه اسمشون رو اشتباه نکنم) داشتیم..

از روی یه کتاب درس میدادن و گفتن که به هیچ وجه جزوه نمیدن.. خودمون باید نت برداریم..ماهم تنبل هههه

کلاسمون 6-8 عصر بود.. قبل کلاس داشتیم غر میزدیم که بدون جزوه چیکار کنیم..

که من گفتم الان که استاد اومد بهش میگم که چیکار کنیم...

بچه ها هم جوگیر همه گفتن اره تو شروع کن ماهم دنبالشو میگیریم..باهاتیم..

استاد اومد.. منم گفتم که جزوه.... استاد ولی واکنش تندی نشون داد که من به هیچ وجه جزوه نمیدم و این حرفا...

جیک از بچه ها درنیومد... از استاد نه.. ولی از بچه ها دلخور شدم حسابی...

هیچی نگفتم و نشستم....

اخر کلاس استاد صدام کرد و گفت بیا این کتاب رو از این فصل تا این قصل ببر کپی کن و برای امتحان بخون...

نامرد نبودم وگرنه حق بچه ها بود که بهشون جزوه ندم...

 

و اینگونه که شد که در ترم های بعدی تحت هیچ شرایطی واسه بچه ها پیش استاد نمیرفتم...

مثلا یه امتحان فوق العاده سخت که میدونستم میفتم حتما.. بچه ها جمع شدن که بیاین همگی باهم بریم پیش استاد...

منم خونسرد شونه هامو بالا انداختم و رفتم به من ربطی نداره... و رفتم سایت دانشگاه جوک خوندن ههه

 

 

 


[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 10:45 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116739